دلتنگت شدم. دستِ خیالت را گرفتم و به یاد
آن روزهای دور کشاندمت تا آن رستوران قدیمی کنار پل. نشستم روبرویت روی همان صندلی
لهستانی کنار پنجره. و با خودم فکر کردم کمِ کم بیست و پنج سالی از آن روزها می گذرد.
مِنو را که آورد پسرک ریز نقش بیست و یکی دوساله
، لبخندی زدم و گفتم : دو تا از همان همیشگی.
با تعجب نگاهم کرد و رفت.
۱ نظر:
خیلی خوب....خییییلی
ارسال یک نظر