:
بچه که بود ، پدرش مرد.
بگو عمویش بیاید.
:
عمویش بیمار است
.
بگو برادرش بیاید.
: برادر ندارد.
پدربزرگ ؟
: چه خوب که به رحمت خدا رفت و این روزها را ندید.
هیچ مردی توی خانواده تان ندارید ؟
: مرد ؟ !؟
سرش را انداخت پایین و زمزمه کنان ، با خودش فکر کرد هیچ مردی
در خانواده شان پیدا می شود که تاب تحمل این درد را داشته باشد و کمرش نشکند از خبری که دهانی بی شرمانه، نجوا
خواهد کرد به پچ پچه زیر گوشهایش ؟ ناامید راهش را کج کرد و دور شد از مقابل آن
درهای بزرگ خوفناک.
تنها مرد فامیل بود که وقتی با نگاهی خالی و گم شده در
نهانخانه ی چشم و دست هایی بی کس و تنها ، از آن درِ مهیب رفت داخل، 55 ساله بود با قامتی ایستاده اما لرزان ، و
بعد از یک ساعت که با یک ساک کهنه آمد بیرون ، گوژپشتی شده بود سپید موی که تو
گویی هزار سال بر او رفته است در این سفر بی زمان و لامکان.
یک ساک با چند تکه لباس و یک ساعت و یک تسبیح ..... و مادری که
از آن روز تا همین الان ، بی آن که زنده باشد، می تواند راه برود ، نگاه کند، حرف
بزند ، بخوابد ، بیدار شود ، بنشیند ، بگرید ، غصه بخورد و هی آه بکشد تا آخرِ دنیا.
۱ نظر:
از خودم بدم مياد وقتي اين خبرا رو ميشنوم
چي شده كه ما اينقد با تحمل شديم؟
لعنت
ارسال یک نظر