۱۳۹۱ آبان ۱۴, یکشنبه

بغض نان تازه با عطر حسرت...

بربری های تازه را می دهم دستش و می روم سراغ قوری برای دَم کردن چای.
می گوید : چه بوی خوشی دارند. خوش به حال تان . هر روز از این نان ها می خورید ؟ ما که آن جا هیچوقت این طور نان تازه و داغ نداریم.
پسرک با شیطنت می گوید : به جایش شما باراک حسین اوباما دارید.
با سادگی و تعجب می پرسد : مگر شما ندارید؟
و پسرک با بدجنسی شرورانه ای می خندد : چرا بابا! ما هم داریم. خوبش را هم داریم. دکتر... سید... محمود... احمدی نژاد.
و هر سه غش غش می خندیدیم .
می رویم یک فروشگاه بزرگ، ازاین زنجیره ای های تازه تاسیس که از شیرِ مرغ دارند تا جانِ آدمیزاد. که البته این روزها، دومی ارزان تر است از اولی.
می گویم : یک چیزی برای خودت انتخاب کن به رسم یادگاری، که بعد از رفتنت، ما را به خاطرت آورد.
کلی می گردد و می رود سراغ قفسه های عطر و ادکلن. چند تایی را تست می کند و می گذارد سر جایش. معصومانه رو می کند به من و می پرسد : خاله، عطری نداریم که بوی نان تازه بدهد ؟؟؟
دلم می گیرد از غربتی که بوی حسرت نان تازه دارد و طعم مهربان دلتنگی غریبانه.
و دلم می گیرد از دیوارهایی که یک روزی یک نفر شیر پاک خورده کشیده  بین آدم ها و اسمش را گذاشته مرز.
و دلم می گیرد از خط هایی نامرئی که کسانی به قهر و کینه، کشیده اند بین خودی و ناخودی.
و دلم می گیرد از جبر اندیشه و حکم دین و زور منطق.
و دلم می گیرد از جغرافیای استبداد و کویر تاریخ.
و دلم می گیرد از برهوت عشق و عقل و انسان.
و دلم می گیرد از گریز و هجرت و رفتن های هر روزه ی این روزها.
و بیشتر دلم می گیرد برای تنهایی های او، که حتی نمی داند برای این تبعید ناخواسته، چه کسی مقصر بوده است ؟؟؟ چه کسی ؟؟؟

۲ نظر:

Unknown گفت...

حال زار این روزهای من است. عطری ندارید که بوی خانه بدهد؟ اگر سراغ داشتید یکی برایم نگه دارید.

جيم انور گفت...

بازهم خدا را شکر می تواند گاهی بیاید و باشد و بعد ... برود