۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

بی حوصلگی ...

با یک شرم پنهان توی صورتم می خندد و دستپاچه می گوید : تا جایی می روم و برمی گردم . یک کار کوچکی دارم. 
بی تفاوت نگاهش می کنم و با خود فکر می کنم چه ضرورتی دارد گفتن این جملات به من ، و حس می کنم می خواهد چیزی را از من پنهان کند که تمام دغدغه ی این روزهایش شده است و حالا شک کرده که شاید من چیزهایی فهمیده باشم. 
اما من چیزی نفهمیده ام ، یعنی حتی نخواسته ام که بفهمم. اصلش را بخواهید مدت هاست که دیگر دلم نمی خواهد هیچ چیز را در خصوص هیچ کس بفهمم. اصلا چه اهمیتی دارد دانستن یا ندانستن من؟ 
درهمان حالی که دارم با این افکار کلنجار می روم ، از چشم هایش می خوانم که دلهره تمام وجودش را گرفته از این نگفتن و پنهانکاری. برای همین هم، تا نگاهم گره می خورد به نگاهش، عجولانه می گوید: می آیم توی اتاق تان و با هم صحبت می کنیم. و به حالت فرار دور می شود. 
و من می مانم و حسی که می خواهد فریاد بزند : به من چه !!!!!

هیچ نظری موجود نیست: