وطن، یعنی جایی که وقتی در اوج درخشش و شهرت، با
هر گام قیصر، نوای انتقام می نوازی ، و با چرخیدن هرچرخ موتور رضا موتوری، سوت
زنان، به پیشواز مرگ می شتابی، و با بازشدن دهانِ گرسنه ی هر زخمِ کهنه ی داش آکل، آهنگین، در سوگ عشق می گریی، و جمعه ها خون می چکانی از ابرِ سیاه جای باران. بی
خداحافظی حتی با رفیق، چمدان دست بگیری و جایش بگذاری به اختیار یا جبر، و بروی
تا آن سوی آب ها، تا بیچارگی ها و دربدری ها، و سال ها طول بکشد برسی به دوباره
شدن های همانی که روزگاری بودی، و بعد از 35 سال نبودن و در آستانه ی 74 سالگیِ
بودن، وقتی با تمام غرور و ادعای پیغمبرگونه گی درستی پیش گویی هایت که گاه حتی
آزار می دهد گوشِ شنیدن ها را، دلتنگی اش ، آن قدر کوچک و ناچیزت کند که بغض راه گلویت
را بگیرد و اشک امانت را ببرد، و دردِ غریبانه گی چنان بیچاره ات کند که کابوسِ خواب
هایت شود کوچه پس کوچه های خاکی و دیوارهای کاهگلی اش، و به خاکت اندازد بوی نای
عصرهای تنهایی اش، وقتی می پرسند : چه جا گذاشتی آن جا اسفندیار منفردزاده؟
دلم خیلی سوخت برای بغض ها و اشک هایت اسفندیار،
خیلی .
دلم خیلی سوخت ، هم برای تویی که رفته ای ، هم برای
وطنی که جامانده.
۱ نظر:
مردیست مردستان اسفندیار ما ،یار ما.
پردل ،هنرورز ،هنری مردی ،انسانی زلال،با عشق ،با معرفت ،که تا ابد خاطر ما روشن و رنگین از اوست .
رهنمای دل ماست این خورشید .
ارسال یک نظر