دخترک رو می کند به مادربزرگش و با شیرین زبانی می گوید : سردمه ، لرزیدم.
مادربزرگ از توی کیف کوچک بچه کت مخمل کوتاهی درمی آورد و تنش می کند.
با مهربانی می گویم : چه کت خوشگلی عزیزم ، چقدر زیباست.
نگین چشم هایش می درخشد و اشاره به دگمه ی براق کت می کند و می گوید : ببین ، دگمه هم دارد ، اما من هنوز کوچولویم ، بلد نیستم ببندمش، مامانی برایم می بندد.
غنچه ی لب هایش را می بوسم و می گویم : خب ، تو هم کمی که بزرگ تر شدی می توانی ببندی اَش.
بی مکث ، عاقلانه نگاهم می کند و خیلی جدی می گوید : وقتی بزرگ تر بشوم که دیگر این کت تنم نمی رود.
و من : !!!!!!!!!!!!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر