و بزرگترین افتخار زندگی اش این بود که از بیست
و هشت سال خدمت در آموزش و پرورش ، بیست و شش سالش را معلم کلاس دوم بوده ، و بچه
های کلاسش وقتی کلاس دوم را تمام می کنند دو کار را خوب بلدند : خواندن روزنامه و
نوشتن اعداد تا 1000.
برای همین هم وقتی روز آخر آن سال لعنتی تکلیف عیدمان را گفت
، همه مان عزا گرفتیم از رونویسی " اولین روز درس " و " تصمیم کبری
" و" کوکب خانوم" و" حسنک کجایی" و ده ها درس دیگر، آن
هم هر کدام دوبار، و عزادارتر شدیم وقتی دانستیم که باید پنج بار از 1 تا 1000 را
بنویسیم به عنوان مشقِ حساب.
من اما نه آن صبح خسته ی 14 فروردین که آه از نهادم برآمد از نوشتن آن 5 بار از 1 تا
1000، و نه آن بعدازظهر سگی مدرسه که اشکم سرازیر شد از درد فشارِ مداد لای انگشت
ها، که تنبیهی بود برای بدخطی و کثیفی و هول هولکی نوشتن آن 5 بار از1 تا 1000،
هیچ فکر نمی کردم که بعد از 40 سال دوباره برسد روزی که نوشتن 1000 تا بدین حدّ عذاب
آور باشد و اشک آور.
روحت شاد خانم مهدوی عزیز، که ای کاش زنده بودی و
این بار مداد را می گذاشتی لای انگشت هایی که بعد از این همه سال هنوزهم نفهمیده
اند 1000 چه عدد سختی می تواند باشد، نه تنها برای نوشتن که حتی برای ننوشتن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر