می گوید : بعضی روزها، روز سبزه ، اما امروز روز قرمزه.
می گویم : چه رمانتیک شدی امروز . خوب پاییز همینه دیگه . ببین چطور بازتاب نور کم رنگ و کم رمق خورشید پاییزی روی برگ ها ی زرد و قهوه ای چنارهای بلند کنار خیابان ، نارنجی زیبایی را به رخ می کشد و چطور آسمان به سرخی می زند در آن افق دور. تازه رگبار هم که می زند، با آن برگ ریزان محشری که به پا می کند، همه جا می شود اثری جاویدان از نقاش سرخ خزان.
من که فکر می کنم روزهای بهاری هر چقدر هم که زیبا باشند و سبز، اما به پای پاییز نمی رسند که سرخ است و زرد است و نارنجی .
می گوید : مامان جان ، این چراغ های راهنمایی رانندگی را می گویم . بعضی روزها همه شان پشت سر هم سبز است و من سر وقت می رسم به مدرسه . و بعضی روزها نفرین عالم نصیب شان شده و همه شان قرمزند. آنوقت است که من باید نیم خیز از پشت صف بچه ها سُر بخورم به سمت راست حیاط و زورکی خودم را جا کنم لابلای بچه های توی صف که آقای ناظم دادش نرود هوا از تاخیر ورود.
امان از خیال ما آدم ها ، روزهای سبز یا قرمز، از نگاه هرکس ، چه می تواند باشد؟؟؟؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر