۱۳۹۲ دی ۴, چهارشنبه

.....!

دلتنگت شدم. دستِ خیالت را گرفتم و به یاد آن روزهای دور کشاندمت تا آن رستوران قدیمی کنار پل. نشستم روبرویت روی همان صندلی لهستانی کنار پنجره. و با خودم فکر کردم کمِ کم بیست و پنج سالی از آن روزها می گذرد.
مِنو را که آورد پسرک ریز نقش بیست و یکی دوساله ، لبخندی زدم و گفتم : دو تا از همان همیشگی.
با تعجب نگاهم کرد و رفت.

۱ نظر:

bita گفت...

خیلی خوب....خییییلی