مسافر است و میهمان . بعد از سال ها آمده ایران که با رنگ بنفشه و عطر سنبل ، نوروز را با جان و دل حس کند و سرِ سفره ی هفت سین درکنار عزیزانش باشد.
خاله خانوم دو هفته قبل ازعید آمده دیدنش و سوغاتی های نوه و نتیجه اش را هم گرفته و دیگر حتی یک تلفن هم نزده برای احوالپرسی .
عموجان ،شأن اش آنقدر اَجَّل است که باید رفت به دست بوسی شان و بازدید هم پس نمی دهد چرا که بزرگتر فامیل است و لابد خسته می شود که برود به زیارت تمام به دیدارآمدگان.
دختر خاله و پسر عمو و خاله قزی و عروس دائی هم که تکلیف شان روشن است و شفاف، دختر یکی کنکوری است و پسر دیگری سرباز و آن یکی سفر شمال رفته با فامیل زنش و این یکی کس و کار شوهرش از جنوب آوار شده اند سرش و .....
دلش از همه جا گرفته و از این که چی فکر می کرده و چی شده ، ناراحت است .
زنگ زده به جسیکا، دخترک سیاه پوستی که قرار بوده هفته ای دوبار به گربه ی ایرانی اش آب و خوراک بدهد و گلدان هایش را سیراب کند.
دخترک گفته دیروز که به گربه سر زده احساس کرده کمی افسرده است و گوشه گیر، تازه غذایش را هم مثل روزهای قبل با ولع نخورده . برای همین با شوهرش که شب کار بوده هماهنگ کرده که دو تا بچه هایش را ببرد بگذارد پیش مادرش، و بماند خانه ی آن ها کنارِ گربه ی دلتنگ که احساس تنهایی نکند و حالش بهتر شود. تازه کلی هم عذرخواهی کرده که چون دیروقت بوده نتوانسته به او زنگ بزند و از او اجازه بگیرد برای ماندن در خانه شان و بی اجازه یک شب خوابیده آن جا.
چهره ی درمانده ی خدا بیامرز خانوم جان می آید جلوی چشمم که وقتی دائی بزرگه زن فرنگی گرفت، دو دستی زد بر سرش و گفت : بدبخت شد داداشم، فرنگی ها ، عاطفه چه می فهمند.
آرام سرم را می اندازم پایین و آه می کشم برای عاطفه ی از دست رفته ی ایرانی.
۱ نظر:
ما خیلی چیزامون رو از دست دادیم. واضح ترینش عاطفه مونه. از وضعیت خونواده هامون، متاسفانه، کاملا مشخصه
ارسال یک نظر