راننده از توی آینه زل زده توی صورتم . پیرمردتر
از آن است که حس چشم چرانی و دله دزدی داشته باشم از نگاهش .
با خودم می گویم : عیبی
ندارد بگذار هر چقدر دلش می خواهد تماشا کند، من که با این مقنعه ی سورمه ای خاک
گرفته و صورت بی رنگ و روی بدون آرایش و چشمان خسته از یک روز مزخرف کاری، دیدن ندارم ، لابد قیافه ام کسی را به یادش می آورد.
دل دل کنان ، یک جورهایی مردّد می گوید : خانوم ،
شما چقدر خودتونید.
من : ! ؟
- آره دیگه
، همه چی تون مال خودتونه. لب ها ، لپ ها ، گونه ها ، ابروها ، و از همه مهمتر
دماغ تون، دماغ تون هم عملی نیست.
خیره نگاهش می کنم .
- خانوم به خدا این روزها کمتر کسی مثل شما پیدا
می شه که دست توی صورتش نبرده باشه. ما که راننده ایم می دونیم توی این شهر چه
خبره .
می خندم و با شیطنتی پنهان در خیال، موذیانه می
پرسم : چه خبره ؟؟؟
۱ نظر:
چه نکته سنجیِ دلنشینی :)
ارسال یک نظر