با پولیورها کوه ساخته بود توی پیاده رو و دانه ای پانزده هزار تومان می فروخت. دو تا می بردی بیست و پنج هم می داد. زن گوشه های چادرش را بست دور کمر و شروع کرد به زیر و رو کردن . ظاهرا بین انتخاب دوتاشان گیر کرده بود و یک جورهایی هم دلش هر دو را می خواست و هم دنبال بهانه ای می گشت برای حذف یکی شان.
همانطور که کرم قهوه ای راه راه را زده بود زیر بغل، آبی سورمه ای جناقی را گرفت سمت دستفروش و پرسید : این اندازه ی من می شه ؟
مرد بی آن که حتی سر بلند کند، با اطمینان گفت : بعله خانوم . اینا همه شون فری تمام اَن .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر