مرد کنار زنش ایستاد و گفت : راست می گه آقای راننده ، ما آمدنی نفری ده هزار تومان دادیم حالا چرا باید پانزده هزار تومان بدهیم ؟
راننده بی حوصله گفت : همینه که هست ، نمی خواهید پیاده شوید.
مرد آرام نشست سرِجایش، اما زن تمام اتوبوس را به هم ریخت که چرا هیچ کس هیچ چیز نمی گوید و اعتراضی نمی کند و هر کس هر چه دلش می خواهد با ما می کند و هر که می تواند زور می گوید و ستم روا می دارد و حق ما دهاتی ها همه جا خورده می شود و شهری ها هم که عین خیال شان نیست و .......
برایش توضیح دادم که این اتوبوس ها سرویس VIP دارند و فاصله ی بین صندلی های شان زیاد است و راحت تر هستند و پذیرایی خوبی می کنند و برای مسافرها فیلم هم نمایش می دهند و تابستان ها کولرشان خوب خنک می کند و زمستان ها بخاری های شان خوب گرم است و .......
بیشتر از این که از رضایت و آرامش نشسته بر چهره ی زن که متقاعد شده بود پول زور نداده و کسی حقش را نخورده و لبش می خندید، خوشحال باشم، از نگاهِ مردش دلم غنج می رفت که با افتخار و دیده ی تحسین سرتاپای زنش را ورانداز می کرد و چشمهایش می درخشید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر