پدر لبخندی زد و به پیرمرد رهگذر سلام کرد و در پاسخ مادر که
رو تُرُش کرد و لب ورچید و معترض پرسید : مگه می شناسیس ؟ گفت : چه اشکالی داره . بذار اونم دلش خوش
باشه که کسی دیدتش.
سرم را انداختم پایین و فکر کردم چقدر پیش آمده که دلم خواسته کسی مرا را ببیند و ندیده.
....
کاش همه مثل پدر فکر می کردند. کاش...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر