۱۳۹۳ مهر ۱۴, دوشنبه

چقدر ...گاهی ....

پدر لبخندی زد و به پیرمرد رهگذر سلام کرد و در پاسخ مادر که رو تُرُش کرد و لب ورچید و معترض پرسید : مگه می شناسیس ؟ گفت : چه اشکالی داره . بذار اونم دلش خوش باشه که کسی دیدتش. 
سرم را انداختم پایین و فکر کردم چقدر پیش آمده که دلم خواسته کسی مرا را ببیند و ندیده.
....
کاش همه مثل پدر فکر می کردند. کاش...

هیچ نظری موجود نیست: