مدرسه نمی رفتم اما از آنجایی که مادرم معلم بود، در پنج سالگی کلی سواد داشتم. بعد از یاد گرفتن آ و ب و د و پ و س ، حالا نوبت ش شده بود . خیلی یادم نیست اما لابد مادر خیلی خودش را کشته بود تا من در آن سن و سال بتوانم آب ، بابا ، درس ، داس و چند کلمه ی دیگر با همین چند تا حرف یاد بگیرم، و حالا نوبت آش شده بود. یکی دو روزی کلنجار رفتیم تا بالاخره من فهمیدم که آخرِ آش ، ش است .
....
دایی جان که با ذوق و شوق پرسید : خُب ، دختر گلم ،اگه گفتی آخرِ آش چیه ؟ و تاکید کرد که اگر خوب دقت کنم و درست بگویم یه جایزه ی خوب پیشش دارم .
در جا و بی تردید گفتم : نخود لوبیا .
!!!
صداقت کودکانه ام بیراه نگقته بود ، همیشه ته کاسه ی آشم کلی نخود لوبیا جا می ماند.
..........
مهرتان پر مهر باد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر