پایم که می رفت روی خط ، خودت را می زدی به ندیدن تا یک جورهایی دلم را به دست آورده باشی.
یک لنگه پا که می پریدم بالا و پایین تا برسم به آن خانه ی آخر، مهربانی چشمهایت هم با من راه می آمد خانه به خانه، و لبت می شکفت از تماشای برقِ نگاه شادِ پر شرمِ من که می دزدیدمش از تلاقی چشم هایت.
سنگ بازی که می افتاد بیرون از خط ، و من چانه می زدم با دخترها برای پرتاب دوباره ، سینه سپر می کردی و تمام تقصیرها را گردن میگرفتی که حواسم را پرت کرده ای.
قهر که می کردم وقتی بچه ها زیر بارِ جِرزنی هایم نمی رفتند، و کِز می کردم گوشه ی آن دیوار انتهایی آخر حیاط خانه ی مادربزگ، می آمدی به دلداری و آن قدر نازم را می کشیدی تا دوباره برگردم به بازی.
.....
.....
یادش بخیر، چه خوب بود آن روزهای کودکی های ما که پسرها هم پا به پای دخترها لِی لِی بازی می کردند.
۱ نظر:
بسيار زيبا نوشتي.. آن زمان ها همه عاشق بودند
ارسال یک نظر