۱۳۹۳ مرداد ۲۷, دوشنبه

قطره ای برای ....

از نظر عمه جان به من می گفتند یک دخترِ خوب . مادربزرگ می گفت مودب است و با وقار. خاله جان عروس گلم صدایم می کرد. دخترِ بزرگِ خودمِ آقاجان بودم. مامان همیشه متانت مرا می کشید به رخ خواهر کوچکتر و می گفت: ببین چقدر خانومه، یاد بگیر. اما خواهرکوچیکه نه می خواست و نه می توانست خانوم باشد. برای همین هم کافی بود وسط خیابان چشمش بیفتد به دستگاه بستنی سازِ سرِ چهارراه و یا دلش بلال بخواهد، بی معطلی دست مادر را می کشید سمت آن سطل کثیف پسرک بلال فروش و یک لنگه پا می ایستاد به خواهش و تمنا، و واویلا به وقتی که مادر بهانه ای پیدا می کرد برای سرپیچی از اوامر ملوکانه. چنان الم شنگه ای توی خیابان به راه می انداخت که مادر کم می ماند پسرک و سطل و آب کثیف و گونی بلال هایش را یک جا بخرد برای دفعِ شرّ. من اما چون خانوم بودم حتی اگر دلم هم چیزی می خواست می بایست حسرت می خوردم و لب باز نمی کردم که دور از شأن بود و خدشه ای وارد می کرد به این خانوم بودن. حتی خیلی وقت ها که دلم از چیزی می گرفت و دوست داشتم گریه کنم، جیغ بکشم، کفش هایم را درآورم و پرت کنم یک گوشه ی خیابان، درست مثل خواهر جان. می ماندم توی رودرواسی خودم و خانوم شدن تحمیلی توسط دیگران.
هیچ یادم نمی رود روزی را که  سر یک لج و لجبازی احمقانه یک سیلی نشست زیر گوشم از دست برادر کوچکتر و من بیشتر از این که دردِ حاصل از التهاب پرده ی گوش اشک را بنشاند گوشه ی چشم هایم، تَرَک تَرَک شکستن کاسه ی بغضم بود که هر تکه اش اشکی شد میهمان گونه ها از ظلم رفته، و صد البته که به جای اندیشیدن تدبیری برای بند زدن این کاسه ی صبر لب پَر شده ، با مادرجان رفتیم پیش آن دکتر پیرِ گوش و حلق و بینی که وقتی با دست های لرزانش با آن چراغ قوه ی قدیمی رنگ و رو رفته نور را پاشید توی گوشم وعینکش را روی دماغش جابجا کرد تا لابد بهتر ببیند، سربرگرداند رو به مادرجان و گفت: نه خانوم خوشبختانه مشکل حادی نیست، این قطره را روزی دوبار بریزد خوب می شود. 
...
چقدر گاهی آدم قطره لازم می شود ....



۱ نظر:

شوجی گفت...

زیبا نوشتی...میخوانمت