از دختر می پرسد چه تصویری از لحظه ی تقاضای ازدواج توی ذهنت داری؟ خیالی که آن قدر زیبا باشد که بی برو برگرد مرد رویاهایت را بنشاند کنارت پای سفره ی عقد؟
دختر خندان اما کاملا جدی می گوید : ما در یک خانه ی سه طبقه زندگی می کنیم که یک بهارخواب بزرگ مقابل سالن پذیرایی طبقه سوم دارد. آرزو دارم وقتی پسر رویاهایم تکیه داده به نرده های چوبی بالکن و خیره شده به غروب آفتاب در دوردست های دشت، یک باره نرده بشکند و پرت شود پایین، و من وقتی هراسان خم می شوم که ببینم مرده یا زنده ست، یک جعبه ی انگشتری برلیان ببینم توی دستش که رو به من گرفته و صدای مهربانش بنشیند توی گوشم که : عزیزم با من ازدواج می کنی ؟!؟!؟!؟!
۱ نظر:
یعنی فی الواقع چنین آدم هایی داریم؟
ارسال یک نظر