یمین و یسارم دو تا ماشین ایستاده بودند یکی از
یکی با کلاس تر. سمت راستی یک اسپورتیج مشکی براق بود با راننده ی آقایی حدود
پنجاه و چند ساله، به شدت اخمو و مشخصا با ذهنی شدیدا درگیر. و سمت چپم یک سوناتای گیلاسی مامانی با یک دختر خانوم مو تیفوسی با شال آبی فیروزه ای و یک آقا
پسر مو کمند ابرو کمون.
پشت سرم هم یک سمند سبز خطی بود با چهار تا
مسافر ریز و درشت، و دو طرفش یک پراید مسافرکش با پیرمردی خسته از روزگار و یک
ماکسیمای سفید با خانمی مسن و آراسته که می شد قسم خورد یا خانوم مهندس است با کلی بروبیا یا
خانوم دکتر است آن هم از نوع پوست و مو و زیبایی.
اوّل صبحی در پی کشف هم چراغ قرمزی های پشت
آن تقاطع شلوغ نبودم، داشتم ردّ آن صدای ملکوتی و آسمانی خانوم هایده را دنبال می
کردم که با تمام قوا زمین و زمان و آسمان خیابان را مسخّر خود کرده بود. اما ظاهرا
هیچ کدام از این اتومبیل های گران و ارزان
و کوتاه و بلند میزبان خانم هایده نبودند آن وقت روز.
مرد که دست راستش را به جای چراغ راهنما نشانه کرد به سمت خیابان رو
به بالا و پیچید جلوی من ، تازه فهمیدم ای دل غافل ، خانوم هایده نشسته بوده ترک
آن جوانک موتور سوار و داشته می رفته به همین آژانس پیکِ بادپای سرِ خیابان .
ای وای که عجب روزگاری شده هایده جان ، کاش بودی و می دیدی .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر