حالِ خاله جان این روزها اصلا خوب نیست . دوباره
افسردگی اش عود کرده شدید.
تا سر و کلّه ام پیدا می شود شروع می کند به عجز و لابه، و نقب می زند به خاطرات دور و از سه سالگی
اش می گوید که مادرش چطور سرش داد زده و تحقیرش کرده پیشِ دختر همسایه، تا
هفت سالگی و مدرسه رفتن اش که یک بار مدیر بخاطر ننوشتن مشق شب سرِ صف با خط کش چند
تا زده کف دستش، و بعد در نوجوانی که برادر بزرگترش سرکوفتش زده که توی خیابان
نخندد، و بعدتر در جوانی که پدرش اجازه نداده با بچه های دبیرستان برود اردوی رامسر
که آن زمان مختلط بوده و کلی هم بزن و برقص چاشنی اش بوده و عقیلی و رامش همراهی
شان می کرده اند. و بعد آه می کشد از دست اقبال بدش که مثل دو تا از دوست های جان در جانش نتوانسته برود دانشگاه، و می رسد به زمانی که معلّم شده و همکارانش از حسادت شان با او خوب نبوده اند، و همین طور می آید پیش تا شصت سالگی الانش. و درهر برهه از زندگی یک
مقصّر پیدا می کند که یقه اش را بگیرد برای حال و اوضاع امروزش .
با خنده می گویم : آفرین خاله جان، شما چرا مورّخ نشدید با این حافظه ی تاریخی تان !!!
سرزنش بار نگاهم می کند و آهی می کشد و می گوید: ای خاله، اگر می گذاشتند من خیلی چیزها می شدم. آن بچگی ها نقاشی می کشیدم
عالی، همیشه نمره ام بیست بود. بعدها کلاس خوشنویسی می رفتم و استادم کلی
تشویقم می کرد که قلم به دست گرفتن ام هم هنرمندانه است. پانزده سالگی هایم شعر می
گفتم خدا، دل هرچه عاشق و معشوق کباب می شد. جوانی هایم گاه ترانه هم می سرودم
برای بعضی ها. و همین طور از استعدادهای خدادادی و ذوق و قریحه ی مادرزادی اش می
گوید تا برسد به امروز.
می گویم : خاله جان با این همه نبوغ، پس چرا
حالا این قدر ناامید؟
بدجوری از خودش رودست خورده ، مِن و مِنی می
کند و دوباره آه می کشد و می گوید: خاله جان، نگذاشتند که، امان از دور و
اطرافیان تنگ نظرِ قدرناشناس، نمک پاشیدند به چشم ذوق و احساسم و کور کردند هرچه روزنه ی درخشان امید را.
خودش هم می داند بیراه می گوید، اما چه می شود
کرد خاله جان است دیگر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر