ظاهرا لای چند تا از سررسیدهای پارسال یک دویست تومانی نو گذاشته و داده به چند تا از دوستان ویژه.
امروز یکی شان سراغ سررسیدِ امسال را گرفته و گفته : سررسید خیلی مهم نیست ها، از این سررسیدها زیاد می رسد به دست مان ، آن دویست تومانی نو داخلش ارزشمند است.
گفته : وقتی سالِ پیش سررسید را گرفته و بازش کرده و آن اسکناس تانخورده را دیده ، ناخواسته دلش پرکشیده به کودکی هایش، و این حس آن قدر زیبا بوده که هنوزهم آن پول دست نخورده توی همان صفحه ی دوم مرداد جامانده و او گاه به گاه به بهانه ای چشم هم می گذارد و مثل وقت هایی که فال حافظ می گیرد لای سررسید را باز می کند و می رود سراغ بچه گی هایش.
امروز یکی شان سراغ سررسیدِ امسال را گرفته و گفته : سررسید خیلی مهم نیست ها، از این سررسیدها زیاد می رسد به دست مان ، آن دویست تومانی نو داخلش ارزشمند است.
گفته : وقتی سالِ پیش سررسید را گرفته و بازش کرده و آن اسکناس تانخورده را دیده ، ناخواسته دلش پرکشیده به کودکی هایش، و این حس آن قدر زیبا بوده که هنوزهم آن پول دست نخورده توی همان صفحه ی دوم مرداد جامانده و او گاه به گاه به بهانه ای چشم هم می گذارد و مثل وقت هایی که فال حافظ می گیرد لای سررسید را باز می کند و می رود سراغ بچه گی هایش.
با خودم فکرمی کنم چه خوب که می شود بچگی را هدید کرد به آدم ها. کاش یک نفر هم پیدا می شد و مرا می برد به شانزده سالگی هایم با یک بنفشه ی خشکیده لای کتاب فروغ . کاش.
۱ نظر:
دستی که با یک گل
از پشت دیواری صدا می زد
یک دست دیگر را
ولکه های کوچک جوهر،...
ارسال یک نظر