هفتاد و پنج را شیرین داشت .
نشسته بود روی تاب توی پارک و غرق در افکار، می
رفت و می آمد.
سه پیرزن به پچپچه رسیدند کنارش و نگاه شان
سُرید روی صورتش.
سنگینی نگاه ها آن قدری بود که سر بلند کند و زُل بزند توی چشم هاشان.
سنگینی نگاه ها آن قدری بود که سر بلند کند و زُل بزند توی چشم هاشان.
نشنیدم چیزی بگوید اما می دیدم که کودک درونش دست
به کمر زده و طلبکارانه می پرسد: مگه چیه؟؟؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر