۱۳۹۲ اسفند ۱۱, یکشنبه

کودک درون ....

هفتاد و پنج را شیرین داشت .
نشسته بود روی تاب توی پارک و غرق در افکار، می رفت و می آمد.
سه پیرزن به پچپچه رسیدند کنارش و نگاه شان سُرید روی صورتش.
سنگینی نگاه ها آن قدری بود که سر بلند کند و زُل بزند توی چشم هاشان.

نشنیدم چیزی بگوید اما می دیدم که کودک درونش دست به کمر زده و طلبکارانه می پرسد: مگه چیه؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست: