از وقتی متوجه شده هم زبان هستیم کلی
هوایم را دارد. از اهالی یکی از روستاهای اطراف مشکین شهر است و سه چهار سالی از
من بزرگتر. یک زن و چهار تا بچه دارد. سوادش خیلی کم است. در حد خواندن و نوشتن 1 تا 20. و 100 و 1000 .اما با افتخار می گوید که خانومش با سواد است. لابد پنجم ابتدایی یا
شاید سوم راهنمایی.
زنش مشتری پروپا قرص مجله های خانوادگی است. به رویش نمی آورد اما می فهمم از وقتی اشتباهی به جای روزهای زندگی ، طعم زندگی برده خانه شان و زنش یک جورهایی
طعنه زده به بی سوادی اش، کارِ زیاد را بهانه می کند و از من می
خواهد وقتی می روم دکه ی سر کوچه ی شرکت برای خریدن روزنامه، اگر شماره جدید روزهای
زندگی آمده بود برایش بخرم.
همیشه می خندد و از زنش تعریف می کند که بساز است و قانع . از حرف هایش می شود فهمید که از دختران روستای شان بوده و عاشق دلخسته صیدش کرده است سرچشمه. این ها را که می گوید چشم هایش برق می زند و نگاهش می خندد. حتی وقتی گله از روزگار دارد و از بدهی ها و خرج و مخارج بچه هایش می نالد.
جعبه ی شیرینی را می گیرد مقابلم و تعارفم می کند. تشکر می کنم و می پرسم : مناسبتش؟؟؟
نیشش تا بناگوش باز می شود. طعم زندگی کار خودش را کرده . صاحب بچه ی پنجم شده است.
۱ نظر:
خدایا ..چی داره به سرمون میاد؟ ایران از دست رفته ...
ارسال یک نظر