بندرت سوار مترو می شوم ، آن هم دیر و دور.
از وقتی خبر خودکشی جوانک دستفروش را خوانده بودم وعلت خودکشی را که ممانعت از دستفروشی توسط انتظامات مترو قید شده بود؛ فکر می کردم که دیگر پای هیچ بنی بشر دستفروشی به ایستگاه مترو باز نمی شود و کلی هم دلخور بودم از این موضوع.
اولین مرد که وارد قسمت خواهران شد و جوراب های مردانه اش را از توی کیسه ی مشکی درآورد. توی دلم گفتم : لابد حواسش پرت است.
زن که کوله پشتی اش را محکم کوبید روی پایم و دستش را تا حلق کرد توی کیف و یک دسته کِش سر و یک بسته تِل مو کشید بیرون ، فکر کردم : لابد حقِ حسابش را به موقع داده.
دخترک که سینی انگشترهای بدلی را تعارف کرد رو به ما و دور چرخید برای روبرویی ها، توی دلم گفتم : لابد چشم و ابرویش زیبا بوده.
پیرمرد که کیسه ی دونات های سه تا هزارتومانی اش را بغل کرد و کشان کشان از لابلای خانم های چاق و لاغر آویزان، نالان و مالان رد شد ، متعجب از سکوت خانم های همواره معترض، فکر کردم : لابد به پیری اش رحم کرده اند.
تا برسیم میرداماد، لابدهایم ته کشید دیگر.
ظاهرا آن جوانک بینوا مثل آن هایی که یک زمانی روی مین می رفتند برای باز شدن راه دیگران ، پیشمرگ بوده برای ادامه ی راه که نه تنها انتظامات چشم هایش را غلاف کرده پس از آن واقعه ی شوم، که تفکیک جنسیتی فروشندگان هم برچیده شده در واگن های خواهران و برادران.
۱ نظر:
بابا آخه خیلی هم اذیت میکنن این دستفروشها..آدم هم دلش میسوزه چون چاره ای ندارن..هم واقعا کلافه میشه از دستشون بخصوص توی ساعتهای ازدحام مترو... در هر حال خانه از پای بست ویرانه. فقر باید جمع شه نه دستفروشها.
ارسال یک نظر