۱۳۹۲ آذر ۱۲, سه‌شنبه

برای این ظریف ها.....

 
خانوم جان یک بوفه ی لهستانی قدیمی داشت با سه لنگه در. یک طرفش بلورهای چِک و روس و ایتالیایی اش را چیده بود. خوش تراش و زیبا و البته سنگین وزن.
ویترین وسطی برای بلورهای بارفَتَن بود، سبز و صورتی و رنگین کمانی. دلربا و هوس انگیز.
و سومی مأمن بلورهای نازک تر از برگ گل. تُنگ های بلند پوست پیازی و جا شکلاتی های سرخ عنابی و شیرینی خوری های لب طلایی ظریف.
جان خانوم جان بود و جان بوفه اش . و ما بچه ها بلای جان هر دو.
وارد خانه اش که می شدیم، خیره به بوفه، چنان چشم غرّه ای می رفت که حساب کار دست مان می آمد، بدوبدو ممنوع که مبادا ناغافل یکی مان تنه اش بخورد به تنه ی بوفه و خدای ناکرده یکی از آن گنجینه های گرانقدر آب توی دلش تکان کوچکی بخورد، که تکان همان و لرزیدن دل خانوم جان همان. و یادمان نرود که پشت بوفه جای قایم شدن نیست در قایم باشک های کودکی هامان که جرمش داغ است و درفش.
ما بزرگ شدیم و خانوم جان پیر، اما بوفه هیچ خم به ابرو نیاورد و همانی ماند که بود.
سال ها بعد، توی زلزله ی رودبار، یکی از گلدان های بلند چِک افتاد و لب پَر شد. در دزدی چند سال بعدتر هم یکی از آن بارفَتَن های نازنین طعمه ی دزد بی دین و ایمان شد. اما آن بلورین تن های ظریف آخ نگفتند در گذر زمان.
عروس که شدم، خانوم جان برای مبارک باد یکی از آن پوست پیازی ها را که می دانست بسیار دوستش می دارم داد دستم و گفت: مبارکت باشد مادرجان، اما یادت نرود شب به شب قول هو الله بخوانی و فوت کنی به تُنگ، که من این همه سال این گونه حفظ شان  کرده ام این ها را.
و من هنوز هم بعد از این همه سال هرشب برای آن ظریف پوست پیازی با آن راز ماندگاری نهفته در دل، قول هو الله می خوانم و فوت می کنم برای دوری از بلا.
دیروز که دوباره غائله ای جدید از جزایر سه گانه برپا شد و حکایتی تازه برای آقای ظریف، ناگهان به دلم افتاد که نکند برای حفظ این ظریف هم باید ملّت ایران شب به شب قول هو الله بخواند و فوت کند که درامان باشد از بلایای مجلس و کیهان و فارس و رجا. 
شاید راز ماندگاری همه ی ظریف ها این گونه بوده و کسی به ما نگفته .

هیچ نظری موجود نیست: