کرسی را به سختی کشید از درِ انباری بیرون و گذاشت کنار
حیاط . ذوق کردم. خیلی.
عمه جان از توی اتاق فریاد زد: کبلایی گفت آخر
هفته می آم می برمش. از الان گذاشتی بیرون که چی؟ برف و باران خرابش می کند مادر.
خندید و اشاره کرد آن سرش را بگیرم.
کرسی که نشست وسط اتاق، خانوم جان لحاف کرسی
مخمل سرخ آبی را انداخت رویش و گفت : این هم ازعروس شب یلدا.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر