پنجاه متری با من فاصله داشت. جلوتر بود. چوب را تکیه داده بود زیرِبغلِ چپ و سلانه سلانه
پا پیش می گذاشت. هر کدام از پاهایش را که بلند می کرد، به سختی چرخش 180 درجه
ای از مچ می داد و بعد می گذاشت روی زمین، و دوباره پای بعدی.
با خودم گفتم: بنده ی خدا چه عذابی می کشد برای
چند قدم راه رفتن. چه زندگی سختی دارد.
کنارش که رسیدم زد زیر آواز، ترانه ای می خواند از خانوم هایده ، آهنگین و شاد : کاش
تو هم حال مرا داشتی ...... کاش تو هم حال مرا داشتی ...... سینه ای از .....
صدایش بدک نبود. دلم می خواست بپرسم : این حال را چند می فروشی ؟ ..... چند ؟؟؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر