زن آخی گفت و خودش را پهن کرد روی چمن ها.
بچه
دوید لای دست و پای مرد و گفت : بَبَل. و تاب و سرسره ها را نشان داد.
دهان زنبیل قرمز باز شد و فلاسک چای نشست کنار
دست زن . نان تازه و انگورهای سبز و یاقوتی، رنگ پاشید روی سیاه سفیدی روزنامه ای
که حالا شده بود سفره .
استکان های عنابی چای که به صف شد ناخواسته، صدای خنده های زن از ذوق میهمانی که می آمد، پیچید لای شاخ و برگ درخت ها.
مرد نفس زنان بچه را گذاشت روی زمین و به زن که
با دهان پُر می گفت : بیا صبحانه ات را بخور، چایی ت سرد می شه، جواب داد : صبر کن
دستامو بشورم، و نیم خیز شد برای رفتن.
زن اما وسط زمین و هوا، لقمه ی نان و پنیر را گذاشت توی
دهان مرد و استکان چای را گذاشت مقابلش.
ردِ زردِ
استکان روی روزنامه حلقه زده بود دورِ نوشته ای که تیترش بود: راه
های رسیدن به خوشبختی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر