قبل ترها، هروقت غرق
درحواس پرتی روزانه، ناغافل از مقابلِ درِسنسوردار فروشگاهی رد می شدم و دو لنگه اش خودبخود از دو طرف می رفت کنار، در ناخودآگاهم تصور یک دست قوی و نیرومند نقش می بست که به
شتاب می آمد بیرون و از پشت گریبانم را می گرفت و مرا به درون می کشید و دوتا
کشیده ی آبدار توی گوشم می خواباند که ای غافل، قصدت از عبور بی دخول از
نزدیکترین فاصله ی ممکن چه بوده که حریم حرم را دریده ای، و حرمت مکان را شکسته
ای. که اگر دزدی، محتسب باید و اگر چشم چران، آژان لازم است، و اگر قصد سوء
داشته ای، پاسبان.
این روزها اما وقتی
ناخواسته بازشدن دو در غافلگیرم می کند، حس پنهانی می گوید: همین حالاست که زیبارویی از میان دو لنگه به بیرون بپرد و
صورتم را میان دو دست هایش بگیرد و با آن چشم های شهلایش توی نگاهم بخندد و یک ماچ
آبدار از گونه هایم بگیرد. و ناخودآگاه یک
لبخند غنچه می زند گوشه ی لب هایم.
تعریف که می کنم ،
یکی سر تکان می دهد و می گوید : متوهم !
یکی چشمکی می زند و می
گوید : عاشق !
یکی پوزخندی می زند و
می گوید : خجسته !
یکی لب می گزد و می
گوید : دیوانه !
یکی اخمی می کند و می
گوید : امیدوار!
یکی غرغری می کند و
می گوید : خوش به حال !
من اما فقط می توانم
بگویم : روحانی مچکرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر