دو هفته بعد از این که از آنتالیا برگشته ای با آن هتل های 5 ستاره ی یوآل پراز شیرمرغ بی جان آدمیزاد، و آدم های جورواجورِ با لباس و بی لباس، و حمام آب و باد و آفتابِ کنار دریا و توی استخر، و مصاحبت با لشکریان بی شمار روس که با جیب های قلمبه از پول آمده اند برای به درکردن زمهریرِ زمستانِ مسکو و سن پطرزبورغ از جان، زیر آفتاب داغ صلاه ظهرِ تابستان، و مجالست با مردمان ترکِ لیر در کیف که مثل ما آمده اند مثلا شمال شان برای تفریح و تفرّج، بی ویلای اختصاصی، بی خانه های دربسته ی ظاهر الصلاح و باطن الفساد، بی ترسِ از پلیس و بسیج و کمیته، و بی هیچ خوف و رجاء ، بروی مشهد با یک تاخیر دوساعته در پرواز و یک تاخیر سه ساعته در تحویل اطاق ستاره دارترین هتلِ پرستاره، و آن جماعت ملتمسِ گریان و اشک ریزِ دست به دامان امام برای حتی ساده ترین امورِ یومیّه، و کودکانِ پابرهنه ی غلطان روی خاک های گوشه و کنار رواق های ریز و درشت، و زنان چادر به دور گردن و کمر بسته برای فتح در جنگ نابرابرِ دست آویختن به ضریح مطهّر، حقّ داری که ار خودت بپرسی : خدایا این دنیایی که 48 سال پیش در چنین روزی من پای در آن نهاده ام به راستی چه جور جایی می تواند باشد ؟ واقعا چه جور ؟؟؟
۱ نظر:
تولدتون مبارک. به خوشی بگذرونین روزهای عمر را و خیلی غصه نخورین.
ارسال یک نظر