هر کسی از جلو مغازه رد می شد می خندید، طوری
که می شد فهمید شادی در اعماق دلش خانه کرده نه روی لب هایش.
آدم ها چنان با شوق و ذوق و چشم هایی خندان می آمدند توی مغازه و
یک جفت جوراب یا یک رُژ صورتی یا یک لاک می خریدند، مثل این که بخواهند فریاد کنند خوشبختی
را حتی می شود با یک لاک قرمز هم کامل کرد.
برای همین هم اوضاع ما عالی بود. فروش مان سه
برابر شده بود. با خودمان فکر می کردیم مردم این همه رُژ و جوراب و لاک را می
خواهند چه کنند.
اما حالا،هر که وارد می شود لب و لوچه اش
آویزان است. قیمت می پرسد و لعنتی می فرستد و می رود. تصمیم گرفته ام این چند روز
مغازه را تعطیل کنم و بروم یک طرفی . حداقل دیگر فحش نمی شنوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر