سال ، 1377 است.
پسرک 3 سالش تازه تمام شده .
کاسپر روح کودکی های اوست . پا به پای هم می نشینیم به تماشا. هر دو دوستش داریم .
این روح
سرگردان کوچک، شیطنت هایش بانمک است. از این که فقط ما می بینیمش واز چشم
صاحبخانه هایی که توی خانه هاشان جولان می دهد و هر کاری دلش می خواهد می کند،
پنهان است، کیف می کنیم و چقدر دل مان می خواهد که ای کاش ما هم می توانستیم غیب
شویم هر وقت که بخواهیم.
خنده های از اعماق وجود یک پسرک سه ساله ، چه پیامی می تواند داشته باشد به دنیا، جز این که جای
بهتری باشد برای زندگی.
کاسپر کوچک ما ، یک روح اختصاصی است در خلوت دل
هامان، روحی که ما را می خنداند وقتی لب هایش می خندد و می ترساند وقتی دلش می
لرزد.
.
سال ، 1388 است.
خرداد ماه .
یک کاسپرهمگانی آمده توی شهر پرسه می زند ، سر به مغازه ها می کشد ، از پنجره ی خانه ها
داخل می رود ، توی میدان ها می رقصد ، توی خیابان ها زنجیره ی انسانی درست می کند ، توی پارک ها بازی
می کند ، توی بزرگراه ها سبقت می گیرد ، توی کوچه پس کوچه ها نغمه ی عاشقانه سرمی
دهد. توی دانشگاه ها میتینگ برگزار می کند. توی جمع ها شادی می کند و توی مدرسه ها می
خندد.
کاسپر روزهای خرداد 88 ، یک کاسپر عمومی ست که دست
همه را می گیرد و از خانه ها می کشد بیرون حتی وقتی ساعت 12 شب است. و همه را می
رقصاند ، می خنداند، و به دل ها امید و به چشم ها رنگ می پاشد.
.
سال 1389، 1390، 1391 است.
خردادهای فاجعه ، حادثه ، خاطره .
خردادهای افسوس تلخ .
کاسپر، غمگین، افسرده، طفل شادی گم کرده،
خنده از یاد برده، لابه لای آوارهای ریخته ی خرابه ی دل های زخمی ما، آرام خزیده
گوشه ی پنهانی، غصه می خورد، گریه می کند و درد می کشد، آنقدر که پرده های
نامرئی اشک هایش می شود حجابی بر چشمهای بی رنگ و دل های پرتردید و امیدهای ناامید
مان.
.
سال ، 1392 است .
خرداد ماه .
کاسپردوباره جان گرفته ، توانش را جمع کرده ، لب
هایش را به خنده گشوده وهمه مان را به امید می خواند.
خیابان ها، خاکستری از چشم زدوده و سفید و فیروزه
ای و بنفش شده اند.
کاسپر این بار کلید در دست ، به شهر بازگشته تا
دست های ما را بگیرد و ببرد در اوج آرزو.
باشد که امیدمان دیگر بار ناامید نشود کاسپرجان .
باشد .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر