پامچال ها را که یکی یکی آوردم از جعبه شان
بیرون، حس دست های تو نشست توی دست هایم که یک سال پیش، همین روزها پا به پای من
نشستی به کاشتن.
به مرد گفتم : بنفشه می خواهم و پامچال، یعنی
این جا پیدا نمی شود؟ گفت : می برم تان بازار گل. آنجا دارند.
جعبه ها را گذاشت پشت ماشین و گفت: اینجا
معمولا پامچال نمی خرند گران است. و پول های نو و تانشده را با آن دست های گِلی اش
گرفت و مچاله کرد و گذاشت توی جیبش.
نمی شد بنفشه ها را کاشت. همه جا آسفالت شده
بود.
زن امانت دار خوبی بود. گفتم همانطور که از این
گل ها مراقبت کردی، مراقب او هم باش.هرشبِ جمعه، با آب و گلاب مطهر کن درِ خانه
اش را. پول را با تعارف و احترام گرفت و گره زد گوشه ی چارقدش.
دانه دانه بنفشه ها جان گرفتند توی خاک باغچه. و
اشک من جاری شد از ناتوانی آدمی که نمی توانست با خود ببرد وطنش را هرکجا که
خواست.
گلدان ها را که تازه می کردم، جوانه ی سبز سنبل
های زیرِ خاک زدند بیرون و یادم آمد که گفته بودی این ها را نینداز دور، یک جای تاریک باشند، سال دیگر جوانه می کنند. و
چقدر راست گفته بودی مثل همیشه. و چقدر فراموش کرده بودم طبق معمول.
کاش آدم ها هم مثل سنبل ها جوانه می کردند از
زیرخاک. کاش..
این روزها، هر صبح که آبپاش بی دریغ تازگی می
پاشد بر سر گل ها، دلم می خواهد فریاد بزنم نبودنت را.
می دانم که شب بوها هم روزها را می سپارند به شب
در انتظار، که بیایی و یک آغوش بغل شان کنی و بنشانی شان در دل زیبایی سفره ی هفت
سین.
امروزهشتاد روز است که نیستی و چقدر جایت خالی
تراز خالی ست که همیشه این روزها در کنارهم به پیشوازعید می رفتیم.
هنوز دلم نیامده جای خالی کاکتوس های تزئینی
کوچکی را که با هم خریده بودیم و خشک شدند، چیز دیگری بکارم.
هنوز دلم نیامده جای خالی تو را جز یادت با هیچ
چیز پرکنم.
هنوز نمی دانم سفره ی امسال چه رنگی می تواند
باشد بی تو، بنفش بنفشه، که دوستش داشتی فراوان، سفید شب بو، که عاشق بویش بودی بسیار، زرد نرگس، که همیشه مژده زمستان داشت برای تو، صورتی سنبل، که سیر نمی شدی هیچوقت از دیدنش، یخی گل یخ، که گل اختصاصی تو بود و بس، یا سبز تمام سبزینه های دنیا.
و هنوز شک دارم به تحملی که بتواند دور سفره ای
بنشیند که تو نباشی در کنارش.
جایت همیشه سبز ، یادت همواره تازه.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر