می ایستد کنار پنجره و اشاره می کند شیشه را بدهم پایین. یاد زنهارها و امان ها و مواظب باش های این و آن می افتم، و این که امنیت نیست، و به هیچ کس نمی توان اطمینان داشت و اعتماد کرد، و مبادا بخواهی جواب کسی را بدهی، و این ها همه بهانه است، و شاید یک گاز فلفل بپاشند توی صورتت و ماشین را ببرند، و به کوچک و بزرگ رحم نکن، و زن زائو هم توی خیابان دیدی سوارش نکن، وحواست باشد مبادا پشت چراغ قرمز، درها قفل نباشند، وکیف اَت را نگذاری کنار دستت، بگذارش پایین، و مواظب باش شیشه اش هم بالا باشد.
و یادم می افتد به مطلبی که دیروز در صفحه ی حوادث یکی از روزنامه ها خوانده ام در مورد آقایی که بی علت روی خانوم ها اسید اسپری می کرده، و یادم می آید حدود یک ماه پیش، روز روشن و سر یک چهارراه اصلی ، یکی پشت چراغ قرمز در را باز کرده و نشسته روی صندلی عقب ماشین یکی از همکاران و از زیرِمقنعه، چاقو را گذاشته زیر گردنش و تهدیدش کرده به تحویل کیف و طلا و پول.
و یادم می افتد به هزار حکایت دیده و شنیده ی دیگر.
و بی اعتنا به مرد، دنده را خلاص می کنم وهمان طور که آرام آرام دور می شوم، به انتهای نگاهش خیره می مانم که توی این باران تند، نوک کفش هایش را که دهان باز کرده اند و جوراب های سوراخش چون زبان تشنه ای له له زنان بی رمق افتاده از آن ها بیرون، به صورتم می کوبد.
هزارهزاربار، نفرین باد برمن و تمام آنانی که مرا به حکم دلسوزی می ترسانند از نوعدوستی، و هزارهزاربار، شرم مان باد از انسانیتی که این گونه به مسلخ می بریم وبه جبر، قفل بر دهانش می بندیم و افسارمی انداریم بر گردنش.
وهزاران هزاربار، لعنت برآنانی که چنان با این مرز و بوم کرده اند، که حتی برای کمک و یاری به همنوع هم، ترس باید حرف اول را بزند. لعنت بیش باد.
۱ نظر:
چه حیف که این همه ناامنی درمملکتمان بیداد میکند.
ارسال یک نظر