با انگشت های شست و میانی پاهای کوچک مان که دراز بودند
زیر کرسی، کف پای هم را قلقلک می دادیم و صدای غش غش خنده مان می رسید تا فلک.
خانوم جان که خبر از آن زیر نداشت لب می گزید و با چشم
غرّه ای غضب آلود ، معترض می شد که وا، این چه کاریه ، مثل دیوونه ها با خودتون می
خندید؟
و ما که آن روزها نه کمی که خیلی هم از خانوم جان می
ترسیدیم ، بی آن که از خنده هامان کم کنیم ، آرام آرام لحاف کرسی را می کشیدیم تا
بالای ابروهامان و لب ها و چشم ها و خنده ها و شیطنت هامان را پنهان می کردیم از
نظرها.
کمی بزرگتر که شدیم ، کرسی شد مورد منکراتی، و تا می
آمدیم بنشینیم یک ورش که آن سویش یکی از پسرک ها بود ، خانوم جان به بهانه
ای صدامان می کرد توی آشپزخانه برای لابد تمرین خانه داری، و هزارحرف با ربط و بی
ربط می زد از ورآمدن خمیر و نم کشیدن نمک و کرم نگذاشتن برنج .
همان وقت ها بود که کم کم چیزهایی مثل محرم و نامحرم
خوانده شد توی گوش هامان و آتش جهنم و گناه نگاه و هراس هوس، کابوس شد در خواب های
نوجوانی مان.
تو اما همیشه ی خدا حواست جمعِ من بود و تا چشم خانوم جان
را دور می دیدی، می خزیدی کنارم زیر کرسی و لم می دادی به متکاهای مخمل زرشکی با
آن رویه های سفید توردوزی شده ی دور کرسی و کتاب فارسی ات را باز می کردی روی صفحه
ی آرش کمانگیر که می دانستی من عاشقش هستم و با لذت تماشا می کردی منِ هشت ساله را
که با آن کوره سواد دوم دبستانی ام داشتم جان می کندم برای خواندن خط شکسته ی آن
شعر کتاب فارسی پنجم ابتدایی تو.
و خوب می دانستی که وقتی می رسم به :
آری آری ، زندگی زیباست ؛
زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست ؛
گر بیفروزیش ، رقص شعله اش در هر
کران پیداست ؛
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست.
چقدر ذوق می کنم و چقدر گونه هایم
داغ می شود از هُرم نفس هایت که عین زندگی بود آن روزها.
و وقتی بعدتر می رسم به :
آری ، آری ، جان خود در تیر کرد آرش
؛
کار صدها صدهزاران تیغه ی شمشیر کرد
آرش؛
چقدر دلم می گیرد از جانی که فدا می
شود برای مرز و بومی که تا به دیگر نیمروزی از پی آن روز بزرگ می شود و بزرگ تر.
حالا
می خوانم که پنج شنبه سالمرگ سیاوش کسرایی بوده و یادم می افتد که من مدت هاست که
دیگر نرفته ام سراغ کپی آن صفحه های شعر آرش کمانگیر کتاب پنجم ابتدایی که هنوز هم
درلابلای کاغذهای به یادگار مانده از آن روزها، در صندوقچه ی چوبی خاطراتم جا خوش
کرده است. و با خود فکر می کنم چطور
می شود که بعد از چهل سال که از آن روزها می گذرد و بیست و پنج سالی که تو هم چون آرش جانت را
فدا کرده ای برای بودن هایی که دیگر نیستند و مرزهایی که هر روز بیشتر به تحلیل می
روند. هنوز هم وقتی به آنجا می رسم که :
زندگانی شعله می خواهد ، صدا در داد
عمو نوروز؛
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز؛
دلم می لرزد و یاد چشم های آتشین
تو، دزدکی از نگاه های غضبناک خانوم جان می خندد در تمام وجودم. هرچند که خانوم
جان را هم خدایش قرین رحمت کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر