خوابگرد عزیز تو از یک قرار گفتی و من به گوش جان شنیدم ، اما خوب می دانم که آن روز موعود، زبانم
نه از درد که از شوق دیدار، قاصر است از بیان هر کلامی به هر کدامِ این عزیزان که
در لحظه لحظه های این دو سال با صدای سکوت شان، فریاد اعتراض بوده اند مرا و ما را.
و هیچ نمی ماند مرا
جز خیال روز آزادی. و چه خیال زیبایی ........
وسط میدان پونک
ایستاده ام که حالا دیگر میدان نیست و چهارراه شده. همان جایی که دو روز مانده به
انتخابات 22 خرداد 88 ، جوانک ها حلقه زده بودند دورتا دور چمن هایش، و بازوبندها
و سربندها ومچ بندهای سبزشان، چون مردمک چشم هاشان می درخشید در تلالو نور خورشید.
یکی ایستاده است کنار خیابان و با دست اشاره می کند به سمت جنوب. و همه ی سرها برگشته رو به آزادی.
عجیب است که از پونک به راحتی می شود آزادی را دید. میدانش را.
تمام خیابان، موج خروشانی ست از مردم . دختری از کنار من می گذرد. چقدر آشنا به نظر می آید. از خودم می پرسم همانی نیست که پنج عصر 25 بهمن 89 ، نرسیده به چهارراه ولیعصر، تند دوید توی کوچه و چند بسیجی باتوم به دست پشت سرش؟
بی آن که صدایش کنم برمی گردد و می گوید : تو نمی آیی ؟
کجا ؟
مگر نمی دانی مهندس آزاد شده . داریم با بچه ها می رویم سمت کوچه ی اختر.
همه ی بچه های دانشکده هستند، همه ی آن هایی که شاید بیست سالی می شود ندیدم شان و بیش از نیمی شان سال هاست که چمدان بسته و رفته اند به دیار غربت.
درِ کوچه ی اختر هنوز استوار ایستاده سرجایش. رو به دخترک می گویم : کو، حصار را که برنداشته اند.
می گوید : برمی داریم .
تو گویی موج جمعیت منتظر فرمان اوست که ناگاه هجوم می آورد به سمت در و از جایش می کند.
از توی حیاط صدای آب و دیگ و همهمه می آید. توی دلم می گویم : ایرانی ها هر جا هم که بروند اول به فکر شکم شان هستند و با خودم می خندم.
در چند قدمی خانه ایم که یکی فریاد می زند : خانوم ها از در پشتی لطفا. خانوم ها از در پشتی.
اما من به دیدن مهندس آمده ام ، وهمسرش. و هیچ دری را برنمی تابم.
از این که هنوز هم یک عده پیدا شده اند که به خانوم و آقا بودن ما کار دارند لجم می گیرد. دیگر بس است هر چه در این سال ها تفکیک شده ایم. دلم می خواهد حالا که مهندس برگشته، همه مان زن و مرد دست در دست هم بگذاریم و بشتابیم برای آبادی ویرانی های این چند وقت.
موجی که از پشت سر می آید همه مان را هل می دهد به جلو. بعضی ها زیر دست و پا جیغ می زنند و یکی می گوید : جان به جان مان کنند آدم نمی شویم.
یکی از بالای پشت بام رو به مردم می گوید : بروید سمت آزادی . مهندس می آید آن جا. و ما ناباورانه نگاهش می کنیم.
سر نواب هستیم ، درست همان جایی که 25 خرداد 88، با سکوت هامان رای مان را طلب کرده بودیم.
یکی می گوید : مهندس ، خوش است.
یکی می گوید : مهندس ، بهبودی ست .
یکی می گوید : مهندس ، شریف است .
من اما هرچه گردن می کشم ، جز آزادی هیچ نمی بینم ، حتی وقتی که به زور، روی سرپنجه هایم ، قد علم می کنم.
یکی ایستاده است کنار خیابان و با دست اشاره می کند به سمت جنوب. و همه ی سرها برگشته رو به آزادی.
عجیب است که از پونک به راحتی می شود آزادی را دید. میدانش را.
تمام خیابان، موج خروشانی ست از مردم . دختری از کنار من می گذرد. چقدر آشنا به نظر می آید. از خودم می پرسم همانی نیست که پنج عصر 25 بهمن 89 ، نرسیده به چهارراه ولیعصر، تند دوید توی کوچه و چند بسیجی باتوم به دست پشت سرش؟
بی آن که صدایش کنم برمی گردد و می گوید : تو نمی آیی ؟
کجا ؟
مگر نمی دانی مهندس آزاد شده . داریم با بچه ها می رویم سمت کوچه ی اختر.
همه ی بچه های دانشکده هستند، همه ی آن هایی که شاید بیست سالی می شود ندیدم شان و بیش از نیمی شان سال هاست که چمدان بسته و رفته اند به دیار غربت.
درِ کوچه ی اختر هنوز استوار ایستاده سرجایش. رو به دخترک می گویم : کو، حصار را که برنداشته اند.
می گوید : برمی داریم .
تو گویی موج جمعیت منتظر فرمان اوست که ناگاه هجوم می آورد به سمت در و از جایش می کند.
از توی حیاط صدای آب و دیگ و همهمه می آید. توی دلم می گویم : ایرانی ها هر جا هم که بروند اول به فکر شکم شان هستند و با خودم می خندم.
در چند قدمی خانه ایم که یکی فریاد می زند : خانوم ها از در پشتی لطفا. خانوم ها از در پشتی.
اما من به دیدن مهندس آمده ام ، وهمسرش. و هیچ دری را برنمی تابم.
از این که هنوز هم یک عده پیدا شده اند که به خانوم و آقا بودن ما کار دارند لجم می گیرد. دیگر بس است هر چه در این سال ها تفکیک شده ایم. دلم می خواهد حالا که مهندس برگشته، همه مان زن و مرد دست در دست هم بگذاریم و بشتابیم برای آبادی ویرانی های این چند وقت.
موجی که از پشت سر می آید همه مان را هل می دهد به جلو. بعضی ها زیر دست و پا جیغ می زنند و یکی می گوید : جان به جان مان کنند آدم نمی شویم.
یکی از بالای پشت بام رو به مردم می گوید : بروید سمت آزادی . مهندس می آید آن جا. و ما ناباورانه نگاهش می کنیم.
سر نواب هستیم ، درست همان جایی که 25 خرداد 88، با سکوت هامان رای مان را طلب کرده بودیم.
یکی می گوید : مهندس ، خوش است.
یکی می گوید : مهندس ، بهبودی ست .
یکی می گوید : مهندس ، شریف است .
من اما هرچه گردن می کشم ، جز آزادی هیچ نمی بینم ، حتی وقتی که به زور، روی سرپنجه هایم ، قد علم می کنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر