یکی پادرمیانی کرده بود، نه، شاید نشود اسمش را گذاشت پادرمیانی. وساطت هم نبود. معمولا وساطت برای قهر و آشتی است و حل شدن کدورتی کهنه.
به هرحال هرچه اسمش باشد یکی پا پیش گذاشته بود و واسطه ی خیر شده بود و پیام آورده بود که فلان کس در فلان نقطه ی شهر که فلان نسبت را با فلانی دارد،که از دوستان قدیم بود، گرفتار آمده و نیازمند یاری.
ظاهرا علت گرفتاری، تصادف با یک موتور سیکلت بوده و شکستن دست و پا و لگن و چند جای دیگر آقای موتور سوار و شکایت و شکایت کشی و در نهایت یک حکم دیه ی سه میلیونی که یک میلیون و هفتصدش را شرکت محل کار پرداخت کرده بود و یک میلیون و سیصدش شده بوده سهم آن بنده ی خدا که نداشته بدهد، و از چهارماه پیش زندانی شده و تازه عروسش بی سرپرست و آواره.
قرار می شود با چند نفر خیّر خوش انصاف توافقاتی بشود و آن دوستِ دوست خبر شود در زمان موعود.
سه چهار روزه پول آماده می شود، که یک میلیون و سیصد این روزها عددی به حساب نمی آید حتی برای آدم های متوسط الاحوال.
مرد به محض آزادی یک جعبه شیرینی گرفته بود دستش و به همراه همسرش آمده بود برای تشکر.
تعارف شان می کنم بیایند داخل که اصرار کارساز نمی شود و همان جا دمِ در جعبه شیرینی را می دهد دستم و دعای خیری هم حواله پدر و مادر خیّرین می کند.
در تمام اوقات زن اما بی تاب است و سر به زیر. نمی شود فهمید این پابه پا شدن از خجالت است یا فراراز زیر پا له شدنِ غرور.
درِ جعبه را باز می کنم و می گویم : اولین شیرینی را باید همسرتان نوش جان کند که برای شان از هر شیرینی ای شیرین تر است این آزادی. گل از گل مرد می شکفد و نگاهش می خندد روی چشم های مضطرب زن . زن اما دستپاچه ، دست لرزانش را آرام از زیر چادر می آورد بیرون و یک شیرینی برمی دارد و نجواکنان می گوید : مرسی.
بیشتر از آن که بشنومش، چشم هایم گرد می شود روی قطارِ النگوهای طلا، که با هر کدام شان می شود سه مرد را آزاد کرد با دوازده ماه اسارت.
پشت سرشان که معطل می مانم برای بدرقه، مرد را می بینم که دستش را حلقه می کند دور بازوهای محصور در چادر زن و مهربان با هم دور می شوند تا آخرِکوچه ی تاریک شب.
در را آرام می بندم و با خودم فکر می کنم : چرا من این آدم ها را هیچوقت نمی فهمم!!!!
۳ نظر:
چرا اینقدر عجیب بودن؟ گیج شدم، خیلی گیج
طرز فکر آدم ها و باورهای شان گاهی آن قدر غیر قابل درک می شود که تصورت از انسان و باورهایت می رود زیر سوال های بی جواب . این که چرا زن برای خودش چنین حقی باید قائل باشد که طلاهایش را چون جانش بداند و عزیزتر از همسرش ،و این که مرد با وجود تمام روزهای دربند بودن و سختی ،هنوز هم همسرش را مثل جان دوست بدارد و هیچ هم توقع فداکاری نداشته باشد از طرف زن . گاهی فکر می کنم شاید آن ها راه درست را می روند و ما تا حالا اشتباه می کرده ایم !!! البته شاید!!!!
منم چند بار از این صحنه های عجیب دیدم
اما چیزی که در ذهن خودم دارم اینه که در جامعه مردسالار و سنتی ما از ابتدا زن فرض می کنه که سهمش از یک زندگی چندساله همین چند تکه طلای اول ازدواج خواهد بود. و به همین دلیل سخت دل می کنه از اونچیزی که حق خودش دونسته.
و شاید تنها حق او باشه.
حالا این که این داستان تلخ از کجا شروع شده رو نمیشه گفت که مردها اجحاف رو شروع کردند یا زن ها.
به هرحال حکایت تلخیه
ممنون از چشم تیزبینتون:*
با اجازتون در پلاس share کردم.
ارسال یک نظر