وقتی دعوت مان کردند برای دیدن جهیزه ی عروس ،
با اعتراض گفتم : یعنی رسما دعوت مان می کنند خانه شان برای فضولی . به ما چه که
عروس شان دیگش چه شکلی است و سه پایه اش چه اندازه ای .
خندید و گفت : عمه جان ، این یک رسم است . کسی
هم به دیگ و سه پایه کاری ندارد. کم و زیادش هم مهم نیست . بیشتر تماشای دسترنج
مادرعروس است برای قدردانی و هنرنمایی خواهرانش برای باز شدن بخت شان. نُقل و شیرینی می خوریم و مبارکبادی می گوییم و
می آییم . سخت نگیر.
دانه دانه وسایل را روی دست می گرفتند و با صدای
بلند می گفتند: این هم قابلمه ی مسی عروس خانوم. و ملت کف می زدند و کام شیرین می
کردند.
دیگ و قابلمه و آبکش و قوری که تمام شد ، نوبت
رسید به بقچه و رختخواب پیچ .
خاله ی عروس تشک ها را دانه دانه ورق زد و
مرواریدهای دوخته شده روی لحاف مخمل زرشکی را که شکل گل بود و پرنده، نشان داد و
گفت : دخترمان از هر انگشتش هزار هنر می بارد . خوش به حال آقا داماد.
من اما نه مرواریدی می دیدم و نه مخملی ،
نابینای نابینا ، مسحور آن همه رنگ شده بودم در ترکیب بالش ها و تشک ها و متکاها. لحاف
قرمز با گل های ریز آبی و زرد و نارنجی
چنان مرا به وجد آورده بود که اگر یک آن به خود نمی آمدم شاید بی اختیار می
پریدم وسط رختخواب ها و غلت می زدم در آغوش آن بهار روح افزا و آن گلستان مسلّم .
تصور احساس ِعروسی که زناشویی اش کلید می خورد
در میان آن همه رنگ و گل و مهربانی ، رنگ
زندگی می دواند زیر گونه هایم و تصور نطفه ای که در آغوش نقش و نگار بهار بسته می
شد ، لبخند می نشاند بر لب های کودک درونم
و دلم غنج می رفت.
چه حیف که روزهای خوب زود تمام می شوند ، درست مثل طعم شیرینی ، و روزهای بد هیچ فراموش نمی شوند ، درست مثل مزه ی تلخی . چه حیف .
عکس را که می بینم ، حالم را نمی فهمم.
سرم گیج می رود و بغض می خواهد خفه ام کند وقتی چشمانم خشک می شود روی لحاف و تشکی که گل هایش پژمرده اند زیر خروارها
خاک و دست هایی لرزان آنها را کشیده است روی جنازه ی زندگی.
چقدر دلم می خواهد فریاد کنم نقشی را که بودن را می خواند در عمق نبودن ها.
۲ نظر:
انسانی و زیبا!
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و زان گذشت
ارسال یک نظر