حیاط خانه ی خانوم جان ، بهشت بود برای ما نوه
ها.
کوچکی هامان بزرگ شد وقتی زیرِچتر درخت زرد آلوی
وسط باغچه، تجربه کردیم خاله بازی و مادرشدن و بچه داری عروسک هامان را، و نوجوانی
هامان جوان شد وقتی زیرِچتر آسمان پرستاره ی شب های رمضان دراز کشیدیم و رد سرخ هواپیماها را در سیاهی شب دنبال کردیم تا
لحظه ای که خواب گول بزند چشمهای مان را ، و صدای مهربان و دلنشین آقابزرگ بیدارمان
کند در لحظات ملکوتی سحر، که فاتحانه بزرگی مان را به رخِ کوچکترها بکشیم و بنشینیم
پای سفره ی سحری به قصد یک روزه ی کامل و نه کله گنجشکی.
سحری را که می خوردیم، گوینده ی رادیو
ترانزیستوری آقابزرگ که مونس و همدم تمام روزها و شب هایش بود می گفت پنج دقیقه تا
اذان صبح مانده ، امساک کنید و تو همیشه می خندیدی و می گفتی دیدی آقاهه هم گفت مسواک کنید ، زود باشید مسواک کنید و ما مسابقه
می گذاشتیم برای رسیدن به حوض وسط حیاط ، و تند و تند مسواک می زدیم تا مبادا الله
اکبر اذان غافگیرمان کند و روزه مان باطل شود خدای ناکرده.
نمازها که خوانده می شد،نوبتِ خزیدن زیرلحافِ خنک دم صبح می رسید وکِرکِر خنده بود که می پیچید زیرِملافه ها و صدای خانوم جان که
با غیض پرخاش می کرد: دختر که این قدر نمی خنده ، زشته، بگیرید بخوابید، فردا
کلی کار داریم .
و ما همیشه فکر می کردیم کدام کلی کار؟
چقدر رمضان بی تشرهای خانوم جان ومحبت های
آقابزرگ و بی درختِ زردآلوی وسط باغچه و بی حوضِ پراز ماهی های سرخ وسط حیاط و بی
آسمان های بی دود و پر ستاره ی شهرمن، بی رونق است این روزها.
این روزها، چقدر رمضان غریب است و ما غریبه تر، حتی با هم .
۱ نظر:
این روزها دارم به این فکر می کنم که رمضان برام یک ایین دینی - عبادی ئه یا یه نوستالژی شیرین از کودکی ها؟
خیلی وقت ها لمس غباری از اون خاطره ها میشه " دلیل " روزه گرفتن هام
رمضان های این روزها اما ....
ارسال یک نظر