اون روزها دانشجو بوده و کلی هم توی کوی دانشگاه شلوغ کرده و کتک خورده. تن زخمی و آش و لاشش را یک دانشجوی دکترا انداخته روی صندلی عقب ماشینش و از معرکه به در برده ، که همین شده مقدمه ی یک آشنایی و حالا رسیده به یک زندگی مشترک دوازده ساله.
تقویم رو ورق زده و گفته : می دونی امروز 18 تیره .
پرسیده : خُب ؟
گفته : این روز، چیزی رو یادت نمی آره ؟
با لحنی نگران از فراموشی یک واقعه ی مهم ، پرسیده : سالگرد ازدواجِ مونه ؟
می خندد و می گوید : دیوونه ، هیچوقت تو هیچ باغی نبود ، نه عشق ، نه سیاست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر