هرکه سوار می شد غُری
می زد از گرما و هوای دم کرده و خفه ی اتوبوس. اما بیشتری هامان در دل و بعضی هامان هم کمی بلندتر به
خودمان امیدواری می دادیم که اتوبوس که راه
بیفتد، کولرش را روشن می کنند و هوا خنک می شود.
اتوبوس راه افتاد و هیچ اتفاق تازه ای نیفتاد.
بیشتری هایی که در دل
امید به بهتر شدن وضع داشتند حالا شروع کرده بودند زیر لب غُر زدن و آنان که همان
اولش غُر زده بودند داشتند آخ و اوف می کردند و با یک صفحه از روزنامه ی تا شده یا
گوشه ی روسری یا چادرهاشان خود را باد می زدند .
نمی دانم چرا ما
مردمان از هر طبقه و دسته ای هم که باشیم یک جورهایی دل مان می خواهد در انتظار معجزه
باشیم ، مدرن هامان در انتظارِ " کسی می آید ، کسی که مثل هیچکس نیست
" و سنتی هامان در انتظار "ظهور ناجی دو عالم"،
لابد این هم ریشه در باورهامان دارد که هر چه انسان منتظرتر بماند ، وارسته تر ،
مودب تر ، متین تر و موقرتر به حساب می آید و ژست انسان بودنش کامل ترمی شود.
نیم ساعتی گذشته بود
که مسافری از ردیف صندلی های عقب تر فریاد زد: آقای راننده، لطفا کولر را روشن کنید. پختیم .
و سکوت ....و انتظار
برای پاسخ ..........
صدایی نیامد.
آقای راننده ، چرا
کولر را روشن نمی کنی ؟ آب پز شدیم .
و سکوت و ......
انتظار..........
این بار اما بلندترو
پرخاشگرانه : با تواَم آقای راننده ، سوال من جواب ندارد؟
بعضی ها پچ پچی کردند
یعنی مثلا ما هم منتظر پاسخیم .
آقای راننده حق به جانب فریاد زد : خانوم ، چه خبره ؟ کولر
که روشنه .
و خانوم : کجای این
کولر روشنه ؟ اگر روشنه ، پس چرا این قدر گرمه ؟
و باز سکوت و ...باز
انتظار................
و آقای راننده لابد
چون سکوت دیگران را دید به خودش جرات داد که بگوید : خانوم ، کجا گرمه ، اگر گرمه
، چرا فقط شما گرم تان است ؟
لحظه ی تعیین کننده
رسیده بود. آیا دیگران گرم شان نبود ؟ آیا چون محتاج راندن راننده بودیم ، سکوت
بهترین فریاد بود؟ آیا خانوم بی خودی شلوغش کرده بود ؟ آیا انتظار همراهی برای
اعتراض از دیگران داشتن اشتباه محضی بود که ایشان دچارش شده بود؟ آیا این جا هم ما
باید قیامت می کردیم و طبق معمول همیشه و همین چند وقت پیش که گفته بودیم اگر تقلب
می شد، قیامت می شد و نشده بود، بازهم جا زده بودیم و قیامت را سپرده بودیم به
صاحبانش؟
و چقدر لابد این لابد
ها ، قند آب کرد در دل آقای راننده.
داشتم خفه می شدم نه
از گرما، که من ذاتاً سرمایی هستم و تازه داشتم لذت می بردم از گرمای مطلوب داخل
اتوبوس و تازه داشت مغز استخوان های زمستانی ام سرمای ریشه دوانده در تاروپودش را
پس می داد. داشتم خفه می شدم از بی مروتی آدم ها ، که گفتم : آقای محترم، فقط
ایشان گرم شان نیست ، راست می گویند کولر اگر هم روشن باشد جان ندارد. هوای اینجا
کاملا گرم است.
شاید این جسارت
نابخشودنی من بود که تلنگری شد به جان عده ی معدودی و شجاعت خون شان کمی بالا رفت
و غُرغُرهایی کردند زیر لب.
جنگ لفظی آقای راننده
و خانوم معترض که شروع شد تقریبا نیمی از آدم ها سعی کردند خودشان را با کتابی ،
مجله ای ، روزنامه ای ، بچه ی مسافر کنار دستی ای ، خوردن کیک و ساندیسی سرگرم
کنند و نیمی دیگر وانمود کردند که به خوابی رفته اند دور ازجان شان عمیق تر از
خواب اصحاب کهف.
ظاهرا از همان اولش
هم راننده می دانست که پیاده شدن خانوم معترض در ایستگاه پلیس راه و اعتراضش به
وضع موجود راه به جایی نخواهد برد که همان اول دعوا در جواب ایشان که گفت: من
تکلیف تو را توی پلیس راه روشن می کنم و شما حق ندارید با مردم مثل گوسفند رفتار
کنید ، گفت: هر کاری دلت می خواهد بکن.
اتوبوس که لِکُ لِک
کنان بعد از چهار ساعت رسید به ترمینال ، قیافه ی تک تک مسافرها دیدنی بود.
عده ای کلافه از گرما
و عرق کرده و کِسل ، آخ و اوخ کنان پیاده می شدند از اتوبوس و پای شان که به زمین
خدا می رسید ، لعنتی حواله می کردند برای جدّ و آباد آقای راننده ی فلان فلان شده.
عده ای عصبانی پا می
کوبیدند بر کف اتوبوس و ساک شان را پرت می کردند پایین .
عده ای بی خیال و
سرخوش دستت درد نکنه ای هم به راننده می گفتند و دِ در رو.
عده ای به راننده که
می رسیدند زیر لب زمزمه ای نه چندان محبت آمیز نثارش می کردند به نیت شنیدن و
نشنیدن و آسه آسه و بی خطر دور می شدند .
خانوم معترض که اخم
کرده و عصبانی پیاده شد ، راننده نیشخندی مغرورانه نشست گوشه ی لب هایش ، که یعنی
دیدی هیچی نشد.
و من تا رسیدن به
خانه داشتم فکر می کردم که با این
مردمی که داریم ، چطور؟ کی ؟ کجا و چگونه
قرار است برسیم به حقوق حقّه مان ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر