یک
دست کت و شلوار قهوه ای می پوشید با یک پیراهن شیری و یک کروات شکلاتی می
بست با راه های کِرِم . کفش های واکس خورده ی تمیز و براقش بدجوری می
زد توی چشم . سوار
اتوبوس می شد و دوره می چرخید لابلای مسافرها. نه گدایی می کرد و نه آزاری می
رساند به دیگران . آن روزها ، هنوز کلمه ای به نام تفکیک جنسیتی وارد فرهنگ لغات
فارسی نشده بود و سوا کن جدا کنی هم در کار نبود ، همه چیز درهم بود حتی نشستن
خانم ها و آقایان در اتوبوس شرکت واحد.
تا
انتهای اتوبوس که می آمد و برمی گشت ، می ایستاد کنار راننده و شروع می کرد با
صدای بلند به حرف زدن و آواز خواندن . اغلب صدایش در آن شلوغی گم می شد و
اگر هم چیزی می شنیدی معمولا نامفهوم بود.
مسافران
دائمی خط 14 ، می گفتند دیوانه است. یکی جنونش را ناشی از عشقی ناکام می دانست و
یکی از دست دادن جوان برومندش. بعضی ها هم می گفتند خودش را زده به دیوانگی .
همیشه
ایستگاه دوم سوار می شد و تا آخر خط هم می آمد ، اما آن روز خبری از او نبود .
ایستگاه سوم و چهارم را رد کرده بودیم که صدای داد و بیدادی از پنجره های نیمه بار
اتوبوس به گوش رسید و راننده محکم زد روی ترمز.
مرد
دوان دوان و عرق ریزان ، پله ها را دو تا یکی آمد بالا. کت و شلوارش خاکی بود و
گوشه ی کراواتش از جیب بغل شلوارش آویزان . بوی تند نفت پیچید در فضای مملو از بوی
عرق و پای جمعیت. از کنار هر که می گذشت صدای پیف پیفی به گوش می رسید و احتیاط
نفتی نشدن به وضوح نمایان می شد در چهره ی خانم ها و آقایان مرتب و منزّه ِ حاضر.
این
بار برخلاف همیشه ، به آخر اتوبوس که رسید ، ایستاد و با صدای بلند گفت : آهای
مردم ، بعد از این هر وقت در یکی از ادارات دولتی کار داشتید ، برای اینکه راه تان
دهند و تحویل تان بگیرند و کارتان را راه بیندازند، اول باید کت و شلوارتان خاکی و
کثیف و چروک باشد و دوم کراوات تان را بدهید دست باد و گم و گورش کنید در یک
سوراخی . و برای محکم کاری هم که شده کمی نفت بپاشید روی خودتان تا مبادا
بوی عطر لباس های تان بپیچد در دماغ آقایان .
همه
خندیدند و بعضی ها ، سری هم تکان دادند.
یکی
پرسید : دیوانه است ؟
یکی
گفت : از ما هم عاقل تر است.
دیوانه
یا عاقل، هر کجا که هست خدا نگه دارش باشد. حرف راست را سی سال پیش او گفت و ما
تازه فهمیدیم .
آقایان
محترم کراوات های تان را که باد برد ، مواظب باشید نفتی نشوید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر