می گویم : این روزها ، بلاتکلیفی مثل خوره
افتاده به جان همه مان. گویی حافظه ی تاریخی مان با فشار یک دگمه ی اشتباهی به طور
کلی پاک شده است. آشفته و سرگردان دور خود می چرخیم و خودمان هم نمی فهمیم
که بالاخره قرار است چه اتفاقی بیفتد و چه کاری انجام دهیم ، راه را از بیراهه گم
کرده ایم و تنها تصویری از یک آرزوی شیرین اما محال در ذهن هامان جا مانده ، بی آن
که هیچ تصوری از راه رسیدن به آن داشته باشیم و هیچ تخیلی از نقطه ی آغاز.
دستش را دراز می کند و از قفسه ی چوبی پشت سرش ،
یک کتاب برمی دارد و نشانه ی کاغذی را از لای صفحه ای برمی دارد و شروع می کند به
خواندن :
" دری را که از دنیای خارج جدایش می
کند باز می کنیم ،
بار دیگر به او می گوییم آزادی ،
برو ،
و او نمی رود ،
همان جا وسط جاده با سایر همراهانش ایستاده
،
می ترسد ،
نمی داند کجا برود ،
واقعیت اینست که زندگی در یک هزار توی منطقی
، که توصیف تیمارستان است ، قابل قیاس نیست با قدم بیرون گذاشتن از آن بدون
مدد یک دست راهنما با قلاده ی یک سگ راهنما.
برای ورود به هزار توی شهری آشوب زده ، حافظه
نیز به هیچ دردی نمی خورد ، چرا که حافظه یاد آور تصاویر محله هاست،
نه راه های رسیدن به آنها ."
کتابِ " کوری اثر ژوزه سارماگو
" را می گذارد روی میز و می گوید درست مثل این.
۳ نظر:
چندان که نگاه میکنم حیرانی است
سرگشتگی و بی سر و بی سامانی است
در بادیهای که دانشش نادانی است
گردون را بین که جمله سرگردانی است
عطار نیشابوری- مختارنامه
من هم تلاش کرده بودم همین را بنویسم ولی چه کنم که توانایی قلم شما را ندارم:
http://sadeghsadeghi.blogspot.com/2012/04/blog-post_17.html
همان جا وسط جاده با سایر همراهانش ایستاده ،
می ترسد ،
نمی داند کجا برود
خیلی خوب بود پیر فرزانه
ارسال یک نظر