بیست و چهار سال است که هر روز صبح زود وقتی از خواب برمی خیزد ساعت سیکو پنج صفحه آبی تو را کوک می کند و دوباره می گذارد سر طاقچه و زیر لب می گوید : این ساعت هرگز نباید خواب برود، باید دقیق و منظم کار کند، وقت او ارزش دارد.
بیست و چهار سال است که هرروزصبح به عشق این که تو نان لواش تازه و پنیر لیقوان دوست داشته ای به نانوایی سر گذر می رود و پنج دانه نان داغ تازه می گیرد و بساط صبحانه را می چیند و به جای خالی تو زل می زند و زیر لب می گوید : باشد حتی اگر خودش نیست که با هم صبحانه بخوریم یادش که هست ، عطر نان را حتی در عرش خدا خواهد شنید و لذت خواهد برد از این برکت.
بیست و چهار سال است که صبح ها سجاده ی تو را جلوتر از جانمازِ خودش پهن می کند و به نماز می ایستد و در دلش اقتدا می کند به تو که می داند دلت اندازه ی خدا پاک بود.
بیست و چهار سال است که برگ های تازه و جوان درخت موِ باغچه را می چیند و به نیت تو که دلمه ی برگ دوست داشتی ، خیرات می کند به در و همسایه و آه می کشد از ناتوانی دستی که دیگر نمی رود به پیچیدن دلمه و نازکی دلی که نمی آید به چشیدن آن بعد از تو.
بیست و چهار سال است که هر شب چهارشنبه سوری از بغض پنجره ی آشپزخانه کوچه را می پاید و از همان جا، جای خالی تو را کنار شعله های آتش، اشک می ریزد.
بیست وچهار سال است که آخرین پنج شنبه هر سال بر مزارت می نشیند ویک دل سیر از دست بی رحم روزگار برایت گله می کند.
بیست و چهار سال است که پای سفره هفت سین حلقه های اشک دوره می کند چشم های انتظارش را و آه را درحنجره پنهان می کند برای مبارکی عید و دلخوشی دیگران.
بیست وچهار سال است که صفحه ی 18 خرداد تقویم رومیزی اتاقش را همان اول سال می کَند و تا می کند و می گذارد لای کتاب دعایش.
چه می شود کرد مادر است دیگر، حتی اگر هرگز صفحه ای به تاریخ ِ تولدِ تو در تقویمش جایی نداشته باشد هم ، حقیقت را که نمی شد کتمان کرد، واقعیتی که می گوید : امروز پنجاه و یک ساله می شدی اگر بودی.
تولد نبودن هایت هم مبارک باد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر