۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

آدم ....

کلوچه ها را می دهد دستم و با خنده می گوید: چه راهپیمایی شد راهپیمایی امسال . مسیرش خیلی طولانی بود. از ظهر چهارشنبه راه رفتیم تا شب دوشنبه. جای تان خالی، خیلی خوش گذشت.
تعارف می کنم بیایند داخل برای صرف چای و کلوچه که سوغاتی خودشان است.
نگاه های مرددشان حکایت از این دارد که خیلی هم بدشان نمی آید بیانیه ی پایانی راهپیمایی را درخانه ی ما قرائت کنند.
با آب و تاب ، یکسره از شلوغی شمال می گویند و مراکز خرید و رستوران و تله کابین و خانم های رنگ و وارنگ و ماشین های لوکس آنچنانی و رقص ها و آوازها و چه و چه .
چای دوم را که برمی دارد با لحنی بی تفاوت و مغرور می گوید : ما که این چند روزه پاک از دنیا عقب ماندیم ، اون بی بی سی را بزن ببینیم چند نفر دیگه این ور و اون ور دنیا مردن.
طوری از مردن می گوید تو گویی دارد از ریختن شکوفه های بهارنارنج حرف می زند.
زل می زنم توی چشمهایش و خیره نگاهش می کنم.
زل می زند توی صورتم و معترض و با طعنه می پرسد : چیه ؟ آدم ندیدی ؟؟؟

۱ نظر:

صادق گفت...

سلام
احتمالا می‌دانید که من مرتب خواننده نوشته‌های شما هستم. دستتان دردنکند.
اما مطلبی در کنار وبلاگ من مشخص شده که در وبلاگ اصلی شما نیامده بنام (( تقویم بی توبودن‌ها)). حدس زدم که احتمالا خودتان به دلایلی حذفش کرده‌اید. ولی صلاح دانستم که این را برایتان بنویسم.
شاد باشید.