دانه های ریز و درخشان عرق را با آستین پیراهنش از پیشانی پاک کرد و داد زد : هوی پسر ، به هر کس 5 تا نون بده ، بزار به همه برسه .
نی نی چشمان پسر بدجوری در نگاه معصوم دخترک نوجوانِ همسایه گره خورده بود ، زیر لب و کمی با ترس گفت : اما اوستا ، این ها مهمان دارند.
دخترک لبخندش را دزدید . سرش را پایین انداخت و گلگونی گونه هایش را لابلای چین و واچین ِ شال صورتی اش پنهان کرد.
اوستا هیچ نگفت، سری تکان داد و شاید در دل، تقسیم نان را با طعمی ازعشق به عدالت پسرک سپرد.
۱ نظر:
آخی!
کاش عدالت ها همیشه فقط و صرفا، قربانی عشق می شدند.
ارسال یک نظر