دخترک با چشمانی هراسان دور خودش می چرخد و مثل
ابر بهار اشک می ریزد..
مادرش را در یکی از فروشگاه ها جا گذاشته و سر
به هوا از مغازه زده بیرون ، گم شده است
دخترک .
می گویم : عزیزم ، گریه نکن ، همین جا منتظر باش
مادرت هر جا که باشد الان پیدایش می شود و برای
دلداری بیشتر دختر ، ادامه می دهم : نمی دانم چرا این روزها این قدر مامان
ها گم می شوند.
هر بار که نام مامان می آید ، دخترک گریه اش
بیشتر می شود.
یکی پیشنهاد می دهد بسپارمش به پلیس سرِ چهارراه تا مادرش را پیدا کند.
دخترک جیغ می کشد و فریاد می زند : پلیس نه ....
پلیس نه .....
یاد رویاهایی می افتم که این روزها وبلاگ نویس ها
می نویسند به خواسته ی حمزه غالبی (+) و با خود فکر می کنم ، رویای من هیچ سخت نیست اما.
رویای روزی که هیچ کودکی در آن از هیچ پلیسی نهراسد
هرگز ، که پلیس دوست مهربان همه ی ما آدم ها باشد.
زیر لب آرام زمزمه می کنم ، یعنی می آید آن روز ؟؟؟؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر