۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

بوسه بر دست های خدا .....

صدایش از خوشحالی می لرزد. از پشت گوشی تلفن دست هایش را نمی بینم اما مطمئن هستم که آن ها هم دارند می لرزند و همان طورهم لب هایش. و بیشتر از همه اطمینان دارم که قطره ی اشکی هم که در گوشه ی چشمانش خانه کرده ، می لرزد و سرازیر می شود روی گونه های نازنین اش.
امروز پدرم بعد از پنجاه و پنج سال میهمانان عزیزی را میزبانی می کند که حالا هر کدام شان یک پدربزرگ هستند. مردان سپید موی بازنشسته ای که روزگاری هر کدام مقام و مسندی را راهبری می کرده اند و شاید هنوز هم خیلی هاشان انسان های معتبری در جایگاه اجتماعی خود باشند. 
این پیرمردان تحصیل کرده و متین و مودب، همگی شاگردان پدرم بوده اند در دبستان فردوسی آن زمان ها، و امروز به پاس قدردانی از معلم آن روزهای شان، میهمان منزل پدرم شده اند در یک حرکت خودجوش. 
پدر وقتی فهمیده که می آیند دعوت به شام شان می کند در یک رستوران بزرگ  و تنها چیزی که می شنود این بوده که برای دیدار خودتان می آییم و حتما هم می خواهیم در منزل به حضورتان شرفیاب شویم . تعدادمان هم زیاد است . و در مقابل اصرار پدر به پذیرفتن دعوت شام و بهانه اش که امکانات خانه محدود است ، گفته اند : معلوم است که صندلی های خانه تان به اندازه نیمکت های  یک مدرسه نباشد ، ما دوست داریم روی زمین بنشنیم و گرد شما حلقه بزنیم. 
یکی شان صبح تماس گرفته بوده که اگر اجازه بدهید از صدا و سیمای شهر بخواهیم گزارشی از این دیدار تهیه کند که ظاهرا پدر موافق نبوده به دلیل و دلایلی. 
از تصور اینکه هنوز هم انسان هایی در شهر و دیار من یافت می شوند که با وجود تمام مشکلات و گرفتاری های این روزها ، تا بدین حد قدرشناس باشند و پر محبت، قلبم مالامال از مهر می شود و اشک های جاری از چشمانم ، گل لبخند را می نشاند بر گوشه ی لب هایم ، و بی اختیار زمزمه می کنم : خدایا شکرت ، که هنوز هم پس از این همه سال بدبختی ، انسانیت در این دیار زنده است.
راستی امروز پدرم نیز خود ، میهمان بزرگواری است که برای دیدنش سراز پا نمی شناسد .
پدرم امروز به دیدار معلم کلاس ششم ابتدایی اش خواهد رفت .
مادرِنازنین ام که اولین معلم من در سرای عشق بودی و پدرعزیزم که آموزگارِ گذشت و فداکاری و مهر بودی برایم ، روزتان مبارک باد.

هیچ نظری موجود نیست: