۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

این نحس ترین سیزدهِ سال ....

عبدالله حدود سی سال سن دارد . متاهل است و دو دختر کوچک 7 و 9  ساله دارد. خانوم ِ عبدالله ، زن باسلیقه و بی نهایت پاکیزه ای است که دیوارهای آن اتاقک کوچک توی زیرزمین را برای خانه تکانی عید، آن قدر سابیده و شیبشه های پنجره هایش را آن قدر برق انداخته و پرده های توری سفید و تمیزش را طوری اتو کرده که  حتی دلت نمی آید داخل آن اتاقک نفس بکشی تا مبادا دی اکسید بازدمت غباری بنشاند بر آن همه پاکی.
دلِ عبدالله  و زن و بچه هایش هم درست مثل خانه شان ، زلال است و پاک . مهربانی جوری با چشم های عبدالله عجین است که گویی بی آن، دوچشم  او سو ندارد. و لبخند جوری گوشه ی لب های رنگ پریده ی زن جوانش لانه کرده که گویی لب هایش بی آن معنا ندارد. به جرات می توان گفت که دخترکان عبدالله ، معصوم ترین ، نجیب ترین ، آرام ترین و بی آزار ترین دوستان همکلاسی هاشان هستند.
روز اول عید که عازم سفر بوده اند ، دو تا گلدان های حسن یوسف و بنجامین شان را گذاشته اند سرِ پله های ساختمان و سپرده اند به عبدالله برای آبیاری.
روز چهارم عید، کلید خانه شان را دادند دستم و خواهش کردند حالا که ما زودتر برمی گردیم تهران، سری به خانه شان بزنم و گلدان ها را ببرم  پیشِ خودمان تا آخرِ تعطیلات.
سراغ  گلدان ها که می روم، سرحال هستند و قبراق. زنگ می زنم که بپرسم  آیا لازم است بردن گلدان ها را به عبدالله خبر بدهم یا نه ، می گویند : نیازی نیست.
دیروز برگشته اند خانه شان، هنوز کلید روی در بوده که عبدالله با دو گلدان مشابه گلدان های شان دویده سمت درِ خانه با کلی شرمندگی وببخشید و معذرت می خواهم ، که نمی دانم کدام شیرپاک خورده ای گلدان های تان را برده و من تا کجا و کجا رفته ام برای خریدن این گلدان ها.
موضوع را برایش گفته اند و خواسته اند که چون تقصیر از خودشان بوده پول گلدان ها را با آن ها حساب کند، اول که نمی پذیرفته ، بالاخره بعد از کلی کلنجار، رفته و فاکتور خرید آورده از گلفروشی.
گلدان های امانتی را که می دهم دستش، آه می کشد ومی گوید: آن وقت این هم زبانان نازنین و زحمتکش و قدرشناس را روز سیزده فروردین به پارک راه نمی دهند و مردم با فرهنگ خودمان با دیگ و قابلمه و منقل و سماور پهن می شوند روی چمن ها و تا آن جا که می توانند زباله تولید می کنند وچوب آتش می زنند برای رفع نحسی در این سال تولید ملی و حمایت از سرمایه ی ایرانی.