رفته اند سفر ترکیه و بعد از بازگشت ، پدر هر دو
دخترش را صدا کرده و گفته : اگر کسی پرسید چه ها کردید ، همه چیز را نگویید، انجام بعضی کارها را بهتر است کسی نداند.
دخترکوچکش پریده وسط و گفته : مثل مشروب خوردنِ شما.
بابا سرخ و سفید شده و گفته: من که مشروب
نخوردم ، نوشابه بود که می خوردم.
دخترک گفته : من که بچه نیستم ، خودم می دانم مشروب
بود .
پدر قیافه ی شیکی به خودش گرفته و گفته: خُب حالا
که بچه نیستی پس باید بدانی همه چیز را نباید به همه کس گفت.
دو روز بعد چیزی خواسته که مادر با
خریدش مخالفت کرده ، بلافاصله گفته به دوستام می گم که شما توی مسافرت مشروب می
خوردید.
مادر بیچاره گفته : من که مشروب نمی خوردم .
دست هایش را زده به کمرش و گفته : بچه ها که نمی دانند شما نمی خوردید ، فکر می کنند شما هم می خوردید.
مادرش از دستش عصبانی است و غر می زند که این بچه چقدر با خواهر بزرگ ترش تفاوت دارد.
و من سر تکان می دهم که خدایا ما چه می کنیم با
این ضمیر پاک و روح لطیف بچه های مان .
چرا ؟؟؟؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر